بوریچه مون

الیــــــــــــــــــــــــــــــــنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا و داداشــــــــــــــــی

1394/9/16 14:02
199 بازدید
اشتراک گذاری

سلام وجود خاله.سلام همکس من.چقــــــــــــــــــــــــــــــــــدر دلم میخواد الان پیشت باشم.ولی نمیشه.الان با شما تلفنی حرف زدم.گفتم خرسی خوبه؟گفتی داره غذا میخوره.گفتم بعدش میخوابه؟گفتی آله.بالش میذارم سر زیرش( زیر سرش) اینجولی.اینجولی.انگار که من میبینم.قربببببونت خاله.آرزومه بیام ببینمت.اگه مرتضی بیارم.یدونه خاله داری که اون هم بی معرفته.دوست دارم لحظه لحظه پیشت باشم.وقتی پاتو بوس میکنم بعد اون پاتو میاری بالا یعنی این دیگری هم بوس کنم میخوام برات جون بدم.بخدا نمیدونی چقدررررررر دوست دارم.جوووونمی.عمرمی.به سلامتی داداشی امروز یعنی شانزده آذر بیست و سه روزه شده.یادش بخیر.سخت بود.ساعت هفت و نیم کیسه آب مامانیت ترکید و ساعت بیست و دو شب داداشی به دنیا اومد به سلامتی.قدم رو چشمای من گذاشت.اونروز مامانی از ترس اینکه شما خاکی نشی چون رو پله نشسته بودی بغلت کرد.مامانیت خیلیییییییییییییی دوست داره.ایشالا برا هم همیشه عاشق باشید.تا مامانی میره بیرون شما یکم صبوری میکنی طولانی که میشه میگی مامانشو میخوام.بیقرارشی عشقم.مثه من.هیچکسو تو دنیا با مامانیت عوض نمیکنم.شما و داداشی هم تیکه های وجود اونید.و دوست داشتن اون یعنی هر سه تاتون.امید قلب منی.امروز میگفتی داره داداشی رو لالا میکنه.گریه میکنه.میگه اووا اووا.وااااااااااااااااااااای دوس دارم بخورمت.ببوسمت.سفت بغلت کنم.امید قلبم.گفتی اروغ میزنه.مامانیت میگفت داداشی عطسه کرده.شما گفتی پتو بندازم روش؟مامانی گفت آره.وشما با احتیاااااااااااااااااااااااااااااااااط ـ پتو انداختی روش.قربونت بشم.ماشالا انقد با محبتی.امروز گفتم پتو انداختی روش؟گفتی آله.زرد و آبیه رو.گفتی سرده.بخاری رو زیاد کنم؟گفتم باشه زیاد کنم.گفتی برم بدمش بالا بیام.گفتم باشه.ماشالا انگار دادیش.بعد گفتی برم در بخاری رو ببندم؟گفتم برو.رفتی و اومدی گفتی نمیبنده.گفتم عیب نداره.گفتی قطع کن برم.گفتم میخوای بری تو هال پیش مامانی؟گفتی نه.میخوام نقاشی بکشم.الله اکبر.ماشالله.کوچولوی بزرگم.هزار الله اکبر که انقد کوچولویی(دو سال وسی و پنج روز)ولی انقد واضح و زیبا حرف میزنی.همه ضمیر ها رو بلدی.همه فعل ها رو درست میگی.رنگ هارو کامل میشناسی.خودت لباس میندازی تو ماشین وقتی لباسات رو مبله.و روشنش میکنی.نقاشی رنگ میزنی.امروز میگفتی مامان گوبه کشیده.من سیبیلاشو رنگ کردم.مامانی الان خیلی دست تنهاست.خدا مواظب هر سه تا تون باشه.ق هارو گ میگی.گطار.گوری.راستی اون روزای آخر که مامانیت یخواسته بره سونوگرافی حدود چهار ماهگی.همش به شما میگفتن آجی یا داداش.شما میگفتی داداش.بعد دوباره میپرسیدن دوباره میگفتی.بعد چون زیاد میپرسیدن شما فک میکردی باور نمیکنن دیگه نمیگفتی.عااااااااشقتم.اول اولاش میگفتی آجی. ولی آخرش که دیگه دئرست بوده و مامان هنوز سونو نرفته بود شما تشخیص داده بودی داداشه.ماشالا.

فالله خیرا حافظا و هو الرحم الراحمین

پسندها (1)

نظرات (1)

خاله اعظم
19 بهمن 94 15:52
چه وب خوشگلی ساختی شما هم از بچه خواهرت دوری منم ازش دورم آخه پس هم دردیم موفق باشی